دفتر خاطرات اشلی




با وجود دردی که توی تنش پیچیده بود میتونست کسی که اسمش رو صدا میزد و به سمتش میومد حس کنه. از یادآوری چند لحظه قبل لرزید و کمی نفس کشید تا بهتر بشه .
بدن گرفته و خشکش رو ت داد و شنیدن صدای استخون هاش لرزی به تنش انداخت
همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودش هم نمیدونست چطور الان توی این نقطه گیر افتاده.
《در کوفتی رو باز کن》
امروز چندمه چه ماهی بود؟
احساس باختن میکرد
در یک نگاه تار و خسته بازی تموم بود.
اگه این فقط یه بازی بود میخواست دوباره دکمه شروع رو لمس کنه اما باید کنار می اومد
کنار میومد با دنیای واقعی!
میدونست یه بخشی ازش نمیخواست بیدار بشه و اعتراف به این موضوع برای خودش هم سخت بود. شجاعتش رو نداشت که به ترسش فکر کنه; چون این رو خوبی میدونست اگه ترست رو قبولش کنی دیگه بیخیالت نمیشه و ادامه پیدا میکنه.
مثل اینکه وقتی یکیشونو پیدا میکنی میفهمی تعداد بیشتری هم هست.
داخل یه متروکه زندگی میکرد.
ابر سیاهی که جلوی خورشید زندگیش رو گرفته بود و لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
همین تاریکی لازم بود تا تمام اشلی رو دربر بگیره.
چرا اینجوری شده بود؟
جوابش قدرت خاطراته.
کوچکترین حرکت ها بدون برنامه ریزی و بعدش سقوط میکنی، نیست و نابود میشی!
از اول اینجوری نبود که موقع حرف زدن سرد بشه و با شنیدن اون کلمات نفرین شده اینجوری به هم بریزه و عقب بکشه لبخند های عصبی بزنه و طوری تو این کرختی دست و پا بزنه که انگار هیچ چیز اهمیتی نداره!!!!
《بهت میگم درو باز کن لعنتیرو به راهی؟》
لعنت به همه چی!
اما واقعیت این بود که اهمیت داشت. اونم بیشتر از چیزی که بشه تصورش کرد. توی آستانه تحملش نبود.
انگار با هر قدم اون بار سنگین رو روی آسفالت میکشید و حواسش نبود
حواسش نبود که احساساتش جلو تر میرنصداها جلو تر میرن اما، هیچ وقت تموم نمیشن!!!
از داشتن زیاد میرسی به عادت کردن و وقتی عادت کنی از دستش میدی.
اول و آخرش تو میمونی با یه زخم توی قفسه سینه ات.
زخمه اول دردناکه.دومی مبهمهسومی
خنده دارو در آخر هیچی!!
اشلی دقیقا همونجا بود. توی بیابون هیچی دنبال چیزی نمیگشت.
باید حواسش رو جمع میکرد. نباید بیشتر توی متروکه باقی میموند.
با وجود تمیز بودن اتاق اشلی زیر لایه ضخیمی از گرد و غبار پوشیده ‌شده بود; حتی اگه چراغ ها رو رو‌شن میکردحتی اگه خورشید رو میوردن باز هم تاریکی باقی میموند
این تاریکی ها برای اشلی فهمش بستگی به صداها و درک صدا هاش وابسته به رنگ ها و بوها.
《دیوونه نشو.》
نگرانی شبیه عطر ضعیف غروب های جمعه بود.
قلبش رو تیکه تیکه میکرد.
یه دارو نیاز داشت.
دارویی که باعث بشه قلبش بتپه. به هیچ شانس کوفتی ای نیاز نداشت.
روی طناب نازک قدم میزدمعلق میشد اما با دست های زخمیش مسیر رو طی میکرد!
درد آشنایی که دوباره بهش حمله میکرد
بلند میشدسایه ای که نماینگر اون بود بزرگ میشد
صدای سرفه های خشکش زودتر از خودش اعلام حضور کرد《نمیخوام بمیرم!!!》


چشم از دست های خالی از دستکش و زخم هایی که رد های صورتی رنگشون توی ذوق میزد گرفت و سرش رو با زحمت به پایین انداخت.
با شناختی که ازش داشت منتظر بود یه تیکه سنگین بارش کنه و بعد ازونجا بره اما تنها کاری که اون کرد فقط یه نگاه خیره به اشلی و بعد طوری که انگار عادت داشت هر روز دوستش رو تو این حال و سر وضع پیدا کنه سمت آشپزخونه رفت تا لیوان آبی دستش بده.
همونطور که با گوشه آستینش بازی میکرد لبای خشکش رو با زبون تر کرد.
دلش میخواست تمامی احساساتش پاک بشن، جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتن. نمیخواست بین اون وزن از ترس ها له بشه پس بهش گفتن که با ترست رو به رو شو اونقدر باهاش بازی کن تا اثرش کم بشه ; شبیه بازسازی یه صحنه جرم.
حالا اینجا بود!
نمیدونست چی میخواد.
اینکه طناب باریک رو محکم تر توی مشتش بگیره یا فقط ولش کنه؟
این ترس نبود یا حتی یا دلخوشی ساده.
عروسکی بود که بین دست های دیگران در حال چرخش بود.
نوبت به نوبت
اما هیچ وقت نوبت خودش نمیرسید.
عروسک خیمه شب بازی ای که هیچ کدوم از حرکاتش دست خودش نبود.
اشلی انسان نبود فقط ماشینی بود که با حالت های دروغینش روی صحنه میرقصید و زندگی میکرد!
《چرا اونجا بودی؟》
سوالش بیشتر شبیه این بود که چرا زخمی رو که داره خوب میشه چنگ میزنی؟
دستش رو دور لیوان شیشه ای حلقه کرد و به گلوش رسوند و جرعه ای از آب رو به زور قورت داد.
‌《ن_نمیخواستم برم》
《پس چرا اونجا بودی؟ مگه بهت نگفته بودم کار احمقانه ای نکنی؟ گفتم جلو چشاش افتابی نشو یا نه؟》
با عصبانیت داد زد و اشلی فقط چشم هاش رو محکم تر روی هم فشرد و لبش رو گاز گرفت.
《متاسفم. م_من فقط مجبور شدمباور کن نمیخواستم برم من فقط ترسیده بودم. اون بهم گفت ازم متنفره.》
صداش حسی رو متنقل نمیکرد. یخ زده بود.
سرش رو بالا آورد صاف توی چشم هاش نگاه کرد. گونه هاش سرخ شده و از حرفی که میخواست بزنه مطمعن نبود.دیگه روشن نمیشد.توی این صف طولانی ای که وایساده بود اول و آخرش خودش بود.
فقط یه سریا بودن که زود تر همه چیز رو میفهمن و بعد با یه نفس عمیق.دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنن!
خیلی دور بود ازون روزایی که نگاه کردن به مردم
نفسش رو بند میوردن. خیلی دور بود.
اون دورش کرده بود.
اشلی یکدفعه خنده عجیبی کرد و بی توجه به استخون های خورد شده اش بلند شد《برو بیرون نمیخوام اینجا باشی.》
با اخم به دیوونه بازی های اشلی نگاه کرد《چیشد یه دفعه؟ هی با توعم》
همونطور که سمت اتاقش میرفت زمزمه کرد《فقط برو》
همیشه همینطور بود. اون کسی نبود که بیشتر از اینها سوال بپرسه و اشلی هم کسی نبود که بخواد به
سوالی جواب بده.
و خدا میدونست که اگه بیشتر از این بود اونها هیچوقت هم دیگه رو پیدا نمیکردن.
مثل دفعات قبلی که اون رو با بدنی پر از زخم پیدا میکرد همینجوری هم ولش میکرد و میرفت.
انگار عادت کرده بودن و کنجکاوی بیشتر خط قرمز هاشون رو رد میکرد.نفس های عمیق کشید و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد.
لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در تیک تاک ساعت رو همراه خودش برد
و زمان متوقف شد!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گیاهان آپارتمانی و دارویی محوطه سازی تولید کننده ال ای د ی در کرمان علم مالی نجات آب،نجات زندگی فروشگاه لباس زنانه سایز بزرگ برند MOHER کاردستی پاتوق داستان دلنوشته هایی برای امام زمان(عج) دانلود کتاب آموزشی pdf